کم خبر/ متن شعر:
زان یارِ دلنوازم شُکریست با شکایتگر نکته دانِ عشقی بشنو تو این حکایت.بی مزد بود و مِنَّت هر خدمتی که کردمیا رب مباد کس را مخدومِ بی عنایت.رندانِ تشنه لب را آبی نمیدهد کسگویی ولی شناسان رفتند از این ولایت.در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجاسرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت.چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندیجانا روا نباشد خونریز را حمایت.در این شبِ سیاهم گم گشت راهِ مقصوداز گوشهای برون آی ای کوکبِ هدایت
.از هر طرف که رفتم جز وحشتم نَیَفزودزِنهار از این بیابان وین راهِ بینهایت.ای آفتابِ خوبان میجوشد اندرونمیک ساعتم بِگُنجان در سایهٔ عنایت.این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟کِش صد هزار منزل بیش است در بِدایت
هر چند بردی آبم، روی از دَرَت نَتابمجور از حبیب خوشتر کز مُدَّعی رعایت.عشقت رِسَد به فریاد ار خود به سانِ حافظقرآن ز بَر بخوانی در چاردَه روایت
بازار